ساعت |
بازدید : 318 |
نوشته شده به دست V A H A B |
(نظرات )
مرد توی تختخواب کتاب می خوند
زن روبروی آیینه وایستاده بود و در حالی که خودش رو انداز ورانداز می کرد گفت:
” دارم پیر می شم ، چاقم شدم ، دیگه خوشگل نیستم … ”
اینا رو می گفت و منتظر واکنشی از طرف مرد بود
ولی هر چی از دیوار صدا دراومد از مرد هم اومد
تا اینکه زن خودش گفت : لااقل تو یه کم ازم تعریف کن
مرد سرش رو از روی کتاب برداشت و گفت :
چشمات عزیزم !
چشمات !
چشمات هنوز خوب می بینند !!!